سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختر عشق باباشه


87/11/23 ::  6:5 عصر

ما همسایه ی خدا بودیم


 



 شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری . اما من تو را خوب می شناسم . ما همسایه ی شما


 


بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا .


 


یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی و من همه ی آسمان را دنبالت می


 


گشتم ، تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .


 


خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود . نور از لای


 


انگشت های نازکت می چکید . راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند .


 


یادت می آید ؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان . تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی


 


و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط می گفت : همین که پایتان به زمین برسد ، می  


 


دانم چه طور از راه به درتان کنم .


 


تو ، شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به


 


آن ستاره می پریدی . آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد . دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این


 


را به خدا می گفتی . و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های


 


دیگر هم . ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .


 


تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ، ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا ، ما گم


 


شدیم و خدا را گم کردیم ....


 


دوست من ، همبازی یهشتی ام ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم


 


زنگ می زند : از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا .


 


بلند شو از دلت شروع کن .


 


شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم .



نویسنده : پویا کریمی

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
20621


:: بازدید امروز :: 
131


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::

دختر عشق باباشه
پویا کریمی
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

دختر عشق باباشه

:: لوگوی دوستان من ::


:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

بهمن 1387