سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختر عشق باباشه


87/11/24 ::  9:55 صبح

سلام

یه قول ،‏ قول قول ...

تا هفته دیگه همین موقع ...

هر وقتی داشتم

مال دلم ...


نویسنده : پویا کریمی

87/11/24 ::  9:55 صبح

 

 

 

قَالَ رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَسْأَلَکَ مَا لَیْسَ لِی بِهِ عِلْمٌ وَإِلاَّ تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَکُن مِّنَ الْخَاسِرِینَ

هود 47


نویسنده : پویا کریمی

87/11/24 ::  9:55 صبح

سلام

وقتی هستی که هستی ونبودنت در پشت پلکم سیاه نیست ، امان از روزی که خیره نگاهم نکنی که من عاشق خیره نگریستن توام ، به من خیره شو همیشه ...


نویسنده : پویا کریمی

87/11/23 ::  6:18 عصر

دوستان سلام

من پویا 22 ساله از آبادان دانشجویی کارشناسی رشته حسابداری هستم.

امید وارم از مطالب این وبلاگ استفاده لازم را ببرید.

دوستان گرامی با نظرات خود مرا در امر وبلاگ نویسی یاری فرمایید .

دوست شما پویا.(مدیر وبلاگ 09360268033 )


نویسنده : پویا کریمی

87/11/23 ::  6:5 عصر

ما همسایه ی خدا بودیم


 



 شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری . اما من تو را خوب می شناسم . ما همسایه ی شما


 


بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا .


 


یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی و من همه ی آسمان را دنبالت می


 


گشتم ، تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .


 


خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود . نور از لای


 


انگشت های نازکت می چکید . راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند .


 


یادت می آید ؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان . تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی


 


و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط می گفت : همین که پایتان به زمین برسد ، می  


 


دانم چه طور از راه به درتان کنم .


 


تو ، شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به


 


آن ستاره می پریدی . آرزویی رویاهای تو را قلقلک می داد . دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این


 


را به خدا می گفتی . و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های


 


دیگر هم . ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .


 


تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ، ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا ، ما گم


 


شدیم و خدا را گم کردیم ....


 


دوست من ، همبازی یهشتی ام ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم


 


زنگ می زند : از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا .


 


بلند شو از دلت شروع کن .


 


شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم .



نویسنده : پویا کریمی

<   <<   11   12      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
20550


:: بازدید امروز :: 
60


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::

دختر عشق باباشه
پویا کریمی
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

دختر عشق باباشه

:: لوگوی دوستان من ::


:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

بهمن 1387