دختر عشق باباشه
87/11/24 :: 10:17 صبح
سحر ، وقت بیداری گل، من هم با بوی او از خواب ناز برخاستم.به من گفت سفری در پیش داری.گفتم به کجا؟گفت با من آی تا ببینی آنچه تا به امروز ندیدی.با او همسفر شدم.در راه گل لاله را دیدیم.پژمرده و پیر.از احوال زارش پرسیدم .گفت مپرس.از او سراغ آزادگی و مردانگی گرفتم.گفت در معیت شجاعت با من سفر کردند.گفتم پس صداقت چه شد؟گفت از چشمه بپرس.
پس با گل به راه افتادم.به چشمه رسیدم.کدر و ساکن.بدون خروش.شاید هم خشکتر از برگ در پاییز.از سکوتش پرسیدم.گفت آوای خروشانم را مشتری نیست.گفتم پس لبخند ها چه شدند ؟چرا دیگر زلال نیستی؟گفت مگر خوابی.آنها دمی است که با صداقت دلها مرده اند.گفتم چرا صداقت رفت؟گفت از باد صبا بپرس.
دوباره با گل همسفر شدم.اندکی بعد باد صبا بر ما گذشت .از او رخصت خواستم که داد.دیدم دیگر لطیف و پاک نیست.به او گفتم چرا به پاکی رنگ صداقت نیستی؟گفت صداقت چیست ؟گفتم آنکه به سوگند جان بخشید.و آنچه عهدها را پایبندی داد.گفت پایبندی دیگر چیست؟گفتم آنکه رنگ ایمان دارد.گفت نمیشناسم اما سراغش از کوه بگیر.
بار دیگر سفر .این بار در پی کوه.او را دیدم بس شکسته ،خسته،گسسته از خاک.علت پرسیدم.گفت دمی با من باش .با او ماندم.کمی بعد آتشی آمد.یا کسی به رنگ آتش.نامش پرسیدم.گفت من همان دوست زمینیانم.گفتم چرا در این جامه.گفت ذاتا این خرقه ام بخشیدهاند.از ذاتش پرسیدم.خود را آتش شهوت خواند و گفت دشمن پایبندی منم و رفت گویی هرگز نبوده.کوه گفت دشمنان من این چنین اند.آنانکه پایداری میبرند و آنانکه پایبندی میچینند.
پس با گل از آن سرزمین گذشتیم.در پاییز سرزمینی که بس تفاوت داشت تو را دیدم.پس گل را به سرزمین تنهایی که از آن آمده بودم سپردم و با تو همسفر شدم و تو را همسفر خواندم به رسم برادری.تو مرا به دیاری غریب بردی.نامش از تو پرسیدم.سکوت کردی و از پس سکوتی که پر معنا بود از ته دل گفتی اینجا سرای عشق است پس ببین آنچه تا کنون ندیدهای.
دوباره به راه افتادیم.در ان سرای شدیم.در مقدمه راه گلی دیدم به رنگ لاله.نامش پرسیدم.گفت منم آن لاله سرخ که ایستادهام بر خاکی پر خروش.از مردانگی،شجاعت و آزادگی پرسیدم.گفت در این دیار گر نیک بنگری همه به کمال بینی.نیک نگریستم و دیدم هر سه در زیر سایه عشق به معشوق بس استوارند.
پس رفتیم تا به خنکای چشمه رسیدیم.او را پر تلاطم دیدم.زلال بود.شفافتر از نور.رازش پرسیدم .گفت در این دیار جز لبخندها نبینی که دلها را جلا میدهند.اینجا پر است از هیاهوی عشق بازان.اینجا سکوت مرده است.پس گوش را به هوش داشتم و شنیدم آوای نی عاشقان که به رنگ خدا بود.
باز راه در پیش گرفتیم.چندی بعد باد صبا آمد. بی رخصت ایستاد.ملایم بود خوشبو و صادق.
از او علت پرسیدم .لب به سخن راست گشود.نوازشم کرد و رفت .تو به من گفتی اینگونه باش.راستگو به ز دغل کار خوش آوازه بود.من به دیده سخنت بر گرفتم و از آن آویزی بر گوش دل انداختم که هر دم با من بماند.باری گذشتیم تا به کوه رسیدیم.آن را پاکدامن دیدم.محکم و استوار به حقیقت.پر از پایداری به عقیده.از او مدد خواستم در راه عشق به تو که بهترینم هستی.لبخندی زد و گفت در این دیار نبینی جز وفا به یار.گفت در این سرزمین نبینی جز وفای یار نازنین. پس پایش بوسیدم از سر خوش مشربی.گفت یارت از من سزاوارتر است.
دست در دست هم شدیم به راهی که نبود اندر آن هرگز گناهی.نشان کردیم معرفت که ما را نباشد اندر آن ره هیچ آهی.
رهنما را گفتیم که کو پایان این ره.بگفت آنجا که پیداست هر مه. پس رهی در پیش گرفتیم که مهان در آن پایان ندیدند.آری ره بیپایان عشق.......................... منبع:وبلاگ زنده رود
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
20839
44
4
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم
:: لینک به وبلاگ ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::