دختر عشق باباشه
87/11/26 :: 6:30 عصر
خیلی از چیزها رو از دست میدم امروز هیچ چیز منو به هیجان نمیاره
نگران نیستم انگار به یک سکوت طولانی نیاز دارم . ولی از اینکه
بخوابم از اینکه یک هو به دنیایی پرت بشم که کسی منو نشناسه
میترسم . میترسم چیزهای که ا ز دست میدم انقدر بزرگ باشن
که دیگه نتونم پیدا شون کنم .........چرا نمیتونم شاد باشم .....
دلتنگ تر از انم که گریه کنم .... من شاید به خیلی از زندگی ها
بتونم وصل بشم ولی من هنوز جرات کنده شدن از چیزهای
که همیشه با من بودن رو ندارم ..........بعضی وقتها بزور چیزی
رو از تو میگیرن بعضی وقتها چیزی و یا حسی رو از دست میدی
خوشحال هم میشی ولی امروز فکر نمیکنم که بتونم خودمو
تسکین بدم..........فکر میکنم تو گام های اول زندگی ماندم .........
هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست ..... . شاید این احساس نتیجه این باشه که دیگران منو
به اندازه ای که خودم باورم شده قبول ندارند؟ شاید از اینه که حتی
به نیاز های اولیه و احساسی خودم سر و سامان نداده ام.؟شاید
حس تنهای بزرگی رو دلم داره به حجم ملال آوری میرسه ؟ اگه
میشدمرشدی مثل عشق باشه که منو صدا کنه ....مثل سایه
به دنبال من بیاد ...و همیشه از من بپرسه :کجا می روی ؟
جه میکنی؟ آیاکمکی از دست من ساخته است ؟ میتونست
منو آرام کنه . شاید اگه میتونستم یک بار خودمو خالی کنم
میتونستم بهتر ببینم بهتر بشنوم شاید جا برای احساسهای تازه
و روشن و زلال باز میشد.
ولی حالا همه احساسها مرده اند همه خاطره ها گم شدند همه
بازیها به باخت ختم شده . همه چی بهم ریخته
همه دوستیها رو فراموش کردند همه جز دروغ چیزی حالیشون نیست
و این تقصیر من نیست
تقصیر من این است که نمی تونم مثل بقیه آدمها باشم
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
20799
4
4
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم
:: لینک به وبلاگ ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::