سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختر عشق باباشه


87/11/26 ::  6:30 عصر

نمی توان در مقابل موج بزرگ ایستادگی کرد و نمی توان استقامت کوه را از
بین برد نمی توان عقده خود را بر سرآسمان خالی کرد ولی می توان شقایق را
پر پر کرد می توان قلبی را در میان دستان خو د له کرد شاید تو نمی دانی
چرا کار سهلی است ولی من میدانم تو در قبال کوه و امواج و آسمان خیلی
ضعیفی ولی دل من آنقدر لطیف است که با ته انگشتی نابود میشود و آنقدر آرام
میشکند و میگر ید که تو صدایش را نمی شنوی

دیگر به هیج کس اجازه نخواهم داد تا به من بگوید "باور کن" چون من همیشه چوب  این باورها را خوردم نفرین به این باور من

تنها چیز بااارزشی که من گم کردم و و حماقت کردم بدنبالش نگشتم غرور
سنگینم بود که هرگز مرا به التماس وا نمیداشت آنروز که با مهارت این غرور
را از من دزدیدند من به التماس پناه آوردم همه با واژه کثیف محبت فریبم
دادند همه دروغ گفتند همه ریا کار بودند و من هم سخت غافل

هیچ کس خودش را مجازات نمیکند ولی من این دلم را به زنجیر خواهم کشید
انتقام چشمانم را بی هیچ گناهی همیشه گریسته اند از این دل لعنتی خواهم
گرفت واژه اعتماد را از ذهنم پاک خواهم کرد نفرت را جانشین دوست داشتن
خواهم کرد و با خط پررنگ درذهنم حک خواهم کرد

 

باور کردن = حماقت

دوست داشتن = دروغ

پیمان بستن = عهد شکستن


نویسنده : پویا کریمی

87/11/26 ::  6:30 عصر

کاش میشد مقیاسی برای اندازه گیری تنهایی بود کاش میشد وقتی از تنهایی سخن میگفتم کسی وسعت آنرا باور میکرد

هیچ کسی نمیداند در این دشت تنهایی من همه قاصدکها تلف شده اند چون
دیگر هیچ پیام مرا به آنانی که ادعای دوست داشتن میکردند -نمی رساند

آنقدر تنهایم که حس میکنم باید لفظی فراتر از این کلمه وجودداشته باشد

نمیدانم

همه آنانی که از دستت محکم میگیرند همه آنهایی که به گرمی اشک چشمانت
را پاک میکنند یه روزی خیلی راحت بی آنکه اصلا به قلبت فکر کنند که چگونه
نابود میشه بی آنکه فکر کنند آنچه در میان دستانشان له میکنند قلب انسانی
هست راحت و بی خیال نابودش میکنند

هیچ کس نمی داند چه حالی دارم ایکاش آنروزی که تحقیرم میکرد بهش التماس
نمیکردم ایکاش میمردم ولی خواهش نمیکردم التماس نمیکردم التماس نمیکردم ...

من التماس کرده بودم امروز بیشتر از قبل تحقیر شوم بیشتر از قبل این تنهایی رو حس کنم

دیگر التماس نخواهم کرد آنقدر از این قلب منفور انتقام خواهم گرفت تا تلافی چشمانم را ازش گرفته باشم

دیگران به جرم دیدن دلشان رنجیده میشه من به جرم دلم چشمانم رو تحققیر و وادار به گریه کردم

 


نویسنده : پویا کریمی

87/11/26 ::  6:30 عصر

دیگه حس میکنم لیاقت همسفر شدن با تنهایی رو هم ندارم دیگه حس میکنم حتی غم و غصه هم با من رفیق نخواهد شد

دستانم خسته هستند آنقدر که دیگر توان کمک طلبیدن و التماس بخدا رو هم ندارند

دیر زمانیست از بس برای گدایی محبت به سوی هر کسی باز شده و همیشه با
ضرباتی که بر خلاف خواسته اش تحمل کرده زخمهایی که دیگر توان گدایی همه
چیز را از دستانم سلب کرده

دیگر دستانم ناتوانتر شده و دیگر برای هیچ چیزی باز نمیشود

نمیدانم این تقصیر کیست بی شک همیشه خودم بودم که حتی لیاقت تنهایی را هم نداشتم

بغض عجیبی آزارم میدهد تصور اینکه برخوردهایم رفتارهایم جنان هستند که
هر کسی را از خودم بیزار میسازم از خودم بیشتر از قبل متنفر میشوم

خسته شدم

امشب تا صبح فقط فکر کردم شاید الان فقط چشمانم هست که مرا یاری میدهد
و موقع ناراحتی من اشک میریزد این چشمانی که همیشه میگویم تاوان این دل
نفهم و پست مرا میدهد

الان طاقت کار کردن ندارم به زور تلاش میکنم تا فراموش کنم با خودم چه کردم این دل لعنتی چه جوری آزارم داده ولی نمیتونم

پاهام یخ زده پاهایی که همیشه باید از اضطراب تکان میخوردند الان توان اونهم ندارند

دیگر به زنده ماندن هم ایراد میگیرم

تنهایم خیلی و دیگر میخواهم تنها باشم

تنهای تنهااااااااااااااااااااااااااااااااا


نویسنده : پویا کریمی

87/11/26 ::  6:30 عصر

حس میکنم که ایستاده ام . روحم جم نمیخوره . حس میکنم که دارم

خیلی از چیزها رو از دست میدم  امروز هیچ چیز منو به هیجان نمیاره 

 نگران نیستم  انگار به یک سکوت طولانی نیاز دارم  . ولی از اینکه

بخوابم از اینکه یک هو به دنیایی پرت بشم که کسی منو نشناسه

 میترسم . میترسم چیزهای که ا ز دست میدم انقدر بزرگ باشن

 که دیگه نتونم پیدا شون کنم .........چرا نمیتونم شاد باشم  .....

دلتنگ تر از انم که گریه کنم .... من شاید به خیلی از زندگی ها

 بتونم وصل بشم ولی من هنوز جرات کنده شدن از چیزهای 

 که همیشه با من بودن رو ندارم ..........بعضی وقتها بزور چیزی

رو از تو میگیرن بعضی وقتها چیزی و یا حسی رو از دست میدی

خوشحال هم میشی ولی امروز فکر نمیکنم که بتونم خودمو

تسکین بدم..........فکر میکنم تو گام های اول زندگی ماندم .........

هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست .....  . شاید این احساس نتیجه این باشه که دیگران منو

به اندازه ای که خودم باورم شده قبول ندارند؟   شاید  از اینه که حتی

 به نیاز های اولیه و احساسی خودم سر و سامان نداده ام.؟شاید

حس تنهای بزرگی رو دلم داره به حجم ملال آوری میرسه ؟ اگه

میشدمرشدی مثل عشق باشه که منو صدا کنه ....مثل سایه

 به دنبال من بیاد ...و همیشه از من بپرسه  :کجا می روی ؟

 جه میکنی؟ آیاکمکی از دست من ساخته است ؟  میتونست

منو آرام کنه . شاید اگه میتونستم یک بار خودمو خالی کنم 

میتونستم بهتر ببینم بهتر بشنوم شاید جا برای احساسهای تازه

و روشن و زلال باز میشد.

ولی حالا همه احساسها مرده اند همه خاطره ها گم شدند همه

بازیها به باخت ختم شده . همه چی بهم ریخته

همه دوستیها رو فراموش کردند همه جز دروغ چیزی حالیشون نیست

و این تقصیر من نیست

تقصیر من این است که نمی تونم مثل بقیه آدمها باشم


نویسنده : پویا کریمی

87/11/26 ::  6:30 عصر

خانه ی دوست کجاست؟

چه کسی می پرسید

خانه ی دوست زمانی به پس کوچه ی تنهایی بود

با دری باز، و یک پنجره ی رو به خدا

باغچه ای داشت پر از اطلسی همدردی

بوی عطر دل پاک، همه جا حس می شد

تک درخت ته باغ، پُر ز برگ دلِ خوش

که به آهنگ نسیم سحری می رقصید

ولی امروز دگر خانه تهی ست

قفل نفرت بدرش بسته کسی

در پس پنجره اش پرده ی رخوت پیداست

بوی حسرت ز در و پیکر خانه جاری ست

خانه متروک شده از نم بیرحمی ها

تک درخت ته باغ، شده مسموم ز هوای نفرت

دیر زمانیست که در این خانه کسی

ننهاده قدم با دل باز

خانه دوست کجاست؟


نویسنده : پویا کریمی

<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
20807


:: بازدید امروز :: 
12


:: بازدید دیروز :: 
4


:: درباره خودم ::

دختر عشق باباشه
پویا کریمی
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

دختر عشق باباشه

:: لوگوی دوستان من ::


:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

بهمن 1387