دختر عشق باباشه
87/11/25 :: 9:27 صبح
برخیز که فجر انقلاب اسلامی
امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است
امروز
هر
توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا نقش بر آب
است امروز
87/11/25 :: 9:27 صبح
:: درد
گل زخمها روی بدن دختر
قالیباف !
::
لیلا جان چه
کسی این زخمها را به تنت
انداخته؟ خواهرم، چرا؟
نمیدانم، دلت میخواد برگردی
خانه؟ نه هیچ وقت...
به گزارش "اعتماد"، لیلا، 18
ساله، روز چهارشنبه صبح نهم
بهمن، از خانه فرار کرد. خانه
دو طبقه یی در شهرک قائم
زنجان. لیلا از زیرزمین خانه
فرار کرد؛ جایی که از ساعت
30/5 صبح تا 9 شب پشت دار
قالی زندگی میکرد. پشت دار
قالی زندگی میکرد و از خواهر
ناتنی 30 ساله اش کتک
میخورد. خواهر ناتنی لیلا را
با قلاب قالی بافی کتک میزد.
(قلاب قالی بافی یک چاقوی
بلند دسته چوبی است که سر
قلاب مانندی دارد و بدنه چاقو
مثل تیغ تیز است تا بتواند
نخهای قالی را به راحتی
ببرد.) خواهر ناتنی با دفتین
قالی بافی توی سر لیلا میزد.
(دفتین قالی بافی یک شانه
دندانه فلزی است تا بتواند
پودهای قالی را مرتب و هموار
کند.)
- لیلا جان بلوزت را بالا
بزن.
آستینهای بلوز کوتاه بود. از
بالای بازوهای لاغرش که از مچ
دست من هم نازک تر بود، سفیدی
زخمهای کهنه معلوم بود.
آستین را که بالاتر زد از
فاصله شانه تا بازو، زخم کهنه
بود و زخم نو. بدون هیچ جایی
برای نفس کشیدن. بلوز را بالا
زد. از پشت گلو از محل
رستنگاه مو تا انتهای کمر، آن
وسعت صاف و عریض و نحیف مثل
نقشهای قالی پر از جای زخم
بود. زخمهای کهنه که گوشت
آورده بود و زخمهایی که هنوز
بهبود نیافته بود و خون در
مجرای زخمها دلمه بسته بود.
- لیلا جان چرا فرار کردی؟
از کتکها فرار کردم.
لیلا ساعت 9 صبح از خانه
بیرون آمد. بعد از 18 سال از
خانه بیرون آمد. وقتی بقیه
خواهرها و برادرها و عروس
خانه و مادر و پدر در طبقه
دوم مشغول خوردن صبحانه
بودند.
- پس صبحانه هم نخوردی؟
نه نخوردم. از 30/5 صبح قالی
بافته بود و در تمام
ثانیههایی که تا 9 صبح گذشت،
به فکر فرار بود. رفتن از آن
خانه، رفتن از آن زیرزمین
برای همیشه. "برای همیشه". 9
صبح بی صدا از زیرزمین خانه
فرار کرد با همان ژندههایی
که بر تن داشت و با تنها
اسکناس ته جیبش که دایی اش
داده بود چند کلوچه خرید. وسط
خیابان دختری را دید هم قد
خودش. هم قد نه، همسن. دختر
شاید 9 ، 10 ساله بود. لیلا
18 ساله بود. به دختر التماس
کرد او را به خانه شان ببرد.
گفت از خانه فرار کرده. گفت
او را کتک میزدند. دختر
میرفت نان سنگک بخرد. دختر
به پلیس تلفن کرد. کلانتری 15
شهرک قائم دو مامور فرستاد.
یکی از مامورها لیلا را که
دید گفت این دستفروش است.
کلوچه میفروشد. آن یکی گفت
برویم کلانتری. لیلا و
مامورها رفتند کلانتری. "فکر
کردند لیلا عقب مانده ذهنی
است. او را به توانبخشی
بهزیستی تحویل دادند.
توانبخشی او را به ما تحویل
داد. به اورژانس اجتماعی."
فرزانه عطایی، کارشناس مسوول
آسیبهای اجتماعی اداره کل
بهزیستی استان زنجان و
همکارانش اولین کسانی بودند
که لیلا را دیدند. لیلا را و
زخمهای تنش را. "حرف نمیزد.
وقتی وارد اتاق شدیم او را
ندیدیم. گوشه اتاق مچاله شده
بود و ترس تمام صورتش را پر
کرده بود. نگران بود که مبادا
او را دوباره به آن خانه
برگردانیم."لیلا بعد از یک
روز، پنجشنبه صبح آنقدر به
حواس آمده بود که بتواند
همراه با مددکاران بهزیستی به
سمت خانه برود. وقتی به شهرک
قائم رسیدند لیلا نمیدانست
خانه کجاست."آنقدر کم از خانه
خارج شده بود که حتی نشانی
خانه را نمیدانست. برگشتیم
بهزیستی. ظهر، خواهر و مادر
ناتنی اش که سراغ نیروی
انتظامی رفته بودند آمدند پیش
ما. با هم رفتیم خانه.
زیرزمین خانه که لیلا و دو
خواهر ناتنی اش آنجا قالی
میبافتند."لیلا و دو خواهر
ناتنی 27 و 30 ساله در آن
زیرزمین زندگی میکردند. همان
جا میخوابیدند. ساعت 9 صبح،
و یک بعدازظهر و 9 شب اجازه
داشتند کار را قطع کنند و غذا
بخورند. لیلا در تمام این
سالها نان و پنیر خورده بود.
دفعات معدودی هم برنج با
قورمه. 14 سال این طور زندگی
کرده بود. 14 سال در سوء
تغذیه زندگی کرده بود و حالا
به قامت یک دختربچه 9 ساله
بود. 14 سال از 30/5 صبح تا 9
شب قالی بافته بود. نفس کشیده
بود و قالی بافته بود.
- لیلا جان چند تا عروسک
داری؟
عروسک ندارم.
- پس چه وقت بازی میکردی؟
هیچ وقت. من هیچ وقت بازی
نکردم.
لیلا هیچ وقت مدرسه نرفت.
سواد هم نداشت. دوست نداشت به
خانه برگردد. هیچ کدام از
اعضای آن خانه را دوست نداشت.
نه مادر، نه پدر، نه برادرها،
نه خواهرها که همه ناتنی
بودند. فقط نرگس را دوست
داشت. نرگس عروس خانه بود.
دخترک 15 ساله یی که چند ماه
قبل عروس شده بود و گاهی
پنهانی با لیلا حرف میزد. در
همان زیرزمین و پای دار قالی.
زخمهای تن لیلا را دیده بود
و گفته بود "خدا عوض شان را
میدهد." خرج عروسی نرگس از
پول قالیبافی تهیه شده بود.آن
خانه دو طبقه را هم با پول
قالیبافی خریده بودند. آن
اتومبیل پراید صفر که توی
حیاط خانه پارک شده بود، هم.
طبقه اول خانه اجاره رفته
بود. و لیلا و دو خواهر 30 و
27 ساله اش از 30/5 صبح تا 9
شب، هر روز و هر روز قالی
میبافتند. "وقتی به خانه
رفتیم و پدر لیلا را دیدیم،
از پدر که البته در سن
ازکارافتادگی بود و بیماری
قند داشت پرسیدیم دخترهایت چه
کار میکنند؟ گفت دخترهای من
هیچ کاری نمیکنند. دختر که
نباید کار کند. سواد ندارند
چون استعداد درس خواندن
نداشتند و فقط برای خودشان
میگردند و تفریح میکنند.
وقتی از پدر پرسیدیم که پس
خرج زندگی شما چطور تامین
میشود، گفت خدا روزی مان را
میرساند."
کف دستهای لیلا پر از جای
زخم بود. زخمهایی روی
پینهها و پوست ضخیم
دست.انگشتها تغییر شکل داده
بود و بی ریخت وکج از رشد
مانده بود .پشت دستش هم جای
زخم بود. جای داغ شدگی.
- کی پشت دستتو داغ کرده لیلا
جان؟
خواهرم.
- با چی داغ کرده؟
با سوهان قالیبافی.
موهای وسط سر لیلا کنده شده
بود. تکه تکه، جای کنده شدن
موها معلوم بود و زیر موها
زخمهای دلمه بسته.
- لیلا جان سرت چه شده؟
زخم شده.
- کی زخم کرده؟
خواهرم با دف قالیبافی زده.
فرزانه عطایی تعریف میکند که
خواهر ناتنی لیلا، مادر ناتنی
و پدر لیلا با کتک خوردن و
آزار دیدن لیلا و با زخمهای
تنش خیلی عادی برخورد کرده
اند. انگار هیچ اتفاقی
نیفتاده. انگار همه چیز طبیعی
است. "به نظرشان میآمد که او
را تنبیه کرده اند تا از زیر
کار فرار نکند یا از خانه
نرود. اما به نظر میرسد که
خواهرها تلافی زجر و استثماری
که برشان روا داشته شده بود
را سر لیلا خالی میکردند.
خواهرها هم مثل لیلا از چهار
سالگی قالی بافته بودند. نه
گردش میرفتند و نه مسافرت و
نه دوستی داشتند و نه کسی را
میشناختند. خواهر 30 ساله
میگفت خواستگار داشته ولی
چون نان آور خانه بوده هیچ
وقت ازدواج نکرده و میگفت که
آن یکی خواهر را هم کسی ندیده
که خواستگاری داشته باشد. به
نظر، این سه خواهر به عنوان
وسیله کار مورد توجه بوده اند
و نه به عنوان یک انسان."
دکتر فردین بلوچی رئیس اداره
کل بهزیستی استان زنجان در
پاسخ به "اعتماد" درباره
اینکه وضعیت آتی لیلا چگونه
خواهد شد، میگوید؛ "روز شنبه
صبح، بهزیستی استان زنجان به
عنوان مطلع از جرم واقع شده
به دادستانی کل استان زنجان
گزارشی فرستاد و وضعیت این
دختر را به طور کامل شرح داد.
در حال حاضر به حکم نیروی
انتظامی، لیلا به بهزیستی
استان تحویل شده و تا زمانی
که قوه قضائیه و نیروی
انتظامی به ما دستور ندهد، ما
این دختر را به خانواده تحویل
نخواهیم داد. در صورت اثبات
فقدان صلاحیت خانواده هم،
حضانت او توسط قوه قضائیه به
ما واگذار خواهد شد که در آن
زمان، لیلا بر چشمهای ما قدم
میگذارد."
دکتر بلوچی در پاسخ به اینکه
چرا بار قبلی که لیلا از خانه
فرار کرده و به کلانتری پناه
برده، نیروی انتظامی او را به
خانواده تحویل داده، اظهار بی
اطلاعی کرده و میگوید که
شاید اطلاعات نیروی انتظامی
از وضعیت این دختر کامل نبوده
اما تاکید میکند که در حال
حاضر، حتی با شکایت پدر هم،
لیلا به خانواده تحویل داده
نمیشود. بلوچی میگوید هیچ
گاه موردی مثل لیلا و
زخمهایی مثل زخمهای تن لیلا
را در زنجان ندیده است. "وقتی
به مرکز ما تحویل شد، حتی
نمیدانست اسمش چیست.
نمیدانست پدر و مادرش چه
کسانی هستند. نمیدانم. من تا
به حال چنین موردی را ندیده
بودم." سه روز گذشته است. سه
روز از زمانی که من لیلا را
دیدم. لیلا و زخمهای تنش را.
سه روز از زمانی که آن
لبخندهای بی رنگ و خجالت زده
روی صورت زخمی اش سایه
میانداخت. از زمانی که وقتی
بلوزش را بالا زد و پشت به ما
داشت تا از دیدن آن زخمهای
دلمه بسته شوکه شویم، پشت
دستهای کوچکش را به چشم
میکشید و اشک هایش را پاک
میکرد. لیلا انسان بود. یک
انسان مثل من، تو، و تمام
آدمهایی که حق زندگی دارند
اما با آینده یی نابود شده.
با آینده یی پر از تنهایی و
پر از خاطرات تلخ و پر از
نفرت. نفرت از آن خواهر
ناتنی، نفرت از آن مادر
ناتنی، نفرت از آن پدر و آن
برادر و نفرت از تمام گلهای
قالی.
87/11/25 :: 9:27 صبح
87/11/25 :: 9:27 صبح
87/11/25 :: 9:27 صبح
نگرش
می گویند یک انسان شناس
انگلیسی برای سفر مطالعاتی به هند رفته بود. شبی به
جنگل رفت اما با صحنه عجیبی روبرو شد. پیرمردی را دید
که به وجد آمده بود . می رقصید. ناگهان دوید و درختی
را بغل کرد. وقتی برگها به حرکت در آمدند شروع به
خندیدن کرد و صورتش را با نشاطی که نشان از خود بی خود
شدن وی بود، در نور ماه شستشو داد. انسان شناس که دیگر
نمی توانست طاقت بیاورد از پشت بوته ها بیرون رفت و
گفت: ببخشید چه چیزی باعث شده شما تنها در جنگل
برقصید؟
مرد نگاه تعجب آمیزی به
او انداخت و گفت: ببخشید ولی چه چیز باعث شده شما فکر
کنید من تنها هستم؟
یک انسان معمولی، جنگل را
مجموعه ای از درختان تعریف می کند.
هیزم شکن جنگل را منبع
سوخت می داند.
زیست شناس جنگل را چیزی
جز چوب و کلروفیل نمی داند.
اما یک شاعر یا عارف
درختان را موجوداتی زنده می بیند که می توان با آنها
حرف زد و حتی رقصید.
هر کس به دنیا از دریچه
تفکرات و برداشتهای خود نگاه میکند.
ویلیام جیمز میگه:
بزرگترین
اکتشاف نسل من این است که انسان این است که انسان
میتواند با تغییر باورهای خود، زندگی را تغییر دهد.
یک مثل جالب هم از سوزی
هولبچ براتون می نویسم:
شما به
آنچه ((باور)) دارید، عمل می کنید.
واژه باور
(Belive) را می توان به
این صورت نوشت
Be
– Live.
یعنی اینکه انسان ها بر
اساس آنچه باور دارند،
زندگی می کنند.
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
20803
8
4
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم
:: لینک به وبلاگ ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::