دختر عشق باباشه
87/11/25 :: 9:27 صبح
به چه چیزت افتخار کنیم!!؟
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان
نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد
خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب
آنها از پیرمرد بپرسد!
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از
رفتارزشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه
را پرسید. زن گفت:" این مرد همسر من و پدر این دختر
است. او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر
کاری دست می زند. از بس شب و روزکار می کند دستانی
پینه بسته و سروصورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه
چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما
راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار
کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت
کنیم. ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید
ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و
چرا باید او را تحمل کنیم!؟"
شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید:"
این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار
می کردید!؟"
دخترک با خنده گفت:" من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش
تیپ و خوش لباس باشد و سروصورتی تمیز و جذاب داشته
باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در
بازار همراهی کند."
زن نیز گفت:" من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و
تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال
دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد. نه مثل این
پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور
ونمیر برای ما درآمد بیاورد!؟به راستی این مرد کدام از
این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود؟ ای استاد از
او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم!؟"
شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه
اش زد و به او گفت:" آهای پیرمرد خسته و افسرده! اگر
من جای تو بودم به این دختربی ادب و مادر گستاخش می
گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر
بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی
آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن
موقعیت من بودند!؟"
پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در
چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی که آکنده از بغض
گفت:" اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می
شوند!! مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت
خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها
نباشم!"
پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و
به سمت منزل حرکت کرد.
شیوانا آهی کشید ورو به زن ودختر کرد و گفت:" آنچه
باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است
که با وجود همه زخم و زبان ها و دشنام ها لب به سکوت
بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند. "
87/11/24 :: 10:17 صبح
سوگند به شبنمهایی که پیش از بیدار شدن خورشید به دنیا می آیند و به گلهایی که خوشبوتر از همه خاطره
های زمین هستند.
از عشق گفتن و نوشتن آسان نیست.عشق کوچه ایست که در آن آهنگ اشتیاق قلبها را
می توان شنید.عشق افقی است آبی که نگاه بارانی عاشقان به آن دوخته شده است.
عشق نفس های کودکی شادمان است که از غصه های ریز و درشت عالم چیزی نمیداند.
تو از عشق چه میدانی؟اولین بار عشق را در کجا دیدی؟چه وقت با او حرف زدی؟
چه کسی به تو گفت عشق چه رنگی است؟عشق گاهی به رنگ آسمان است و
گاهی به رنگ پر پرستویی که به دنبال آشیان می گردد و گاهی دیگر به رنگ
آرزوهایی که در قلبهامان پنهان کرده ایم.من از عشق وضو میسازم.
من با عشق نماز می خوانم.من در عشق غرق می شوم
من بی عشق در کنج قفسی که میله هایش از حسرت است می پوسم.
من بی عشق می میرم.با عشق می توان حرف زد.با عشق می توان راه رفت.
با عشق می توان گریه کرد.با عشق می توان همه ی دیوارها را برداشت و به جای آن پنجره کاشت.
سوگند به چشمهای تو که همیشه بیدارند؛بزرگترین درس هستی جز این دو حرف نیست:
بی عشق نمی توان زیست..........
87/11/24 :: 10:17 صبح
87/11/24 :: 10:17 صبح
87/11/24 :: 10:17 صبح
سحر ، وقت بیداری گل، من هم با بوی او از خواب ناز برخاستم.به من گفت سفری در پیش داری.گفتم به کجا؟گفت با من آی تا ببینی آنچه تا به امروز ندیدی.با او همسفر شدم.در راه گل لاله را دیدیم.پژمرده و پیر.از احوال زارش پرسیدم .گفت مپرس.از او سراغ آزادگی و مردانگی گرفتم.گفت در معیت شجاعت با من سفر کردند.گفتم پس صداقت چه شد؟گفت از چشمه بپرس.
پس با گل به راه افتادم.به چشمه رسیدم.کدر و ساکن.بدون خروش.شاید هم خشکتر از برگ در پاییز.از سکوتش پرسیدم.گفت آوای خروشانم را مشتری نیست.گفتم پس لبخند ها چه شدند ؟چرا دیگر زلال نیستی؟گفت مگر خوابی.آنها دمی است که با صداقت دلها مرده اند.گفتم چرا صداقت رفت؟گفت از باد صبا بپرس.
دوباره با گل همسفر شدم.اندکی بعد باد صبا بر ما گذشت .از او رخصت خواستم که داد.دیدم دیگر لطیف و پاک نیست.به او گفتم چرا به پاکی رنگ صداقت نیستی؟گفت صداقت چیست ؟گفتم آنکه به سوگند جان بخشید.و آنچه عهدها را پایبندی داد.گفت پایبندی دیگر چیست؟گفتم آنکه رنگ ایمان دارد.گفت نمیشناسم اما سراغش از کوه بگیر.
بار دیگر سفر .این بار در پی کوه.او را دیدم بس شکسته ،خسته،گسسته از خاک.علت پرسیدم.گفت دمی با من باش .با او ماندم.کمی بعد آتشی آمد.یا کسی به رنگ آتش.نامش پرسیدم.گفت من همان دوست زمینیانم.گفتم چرا در این جامه.گفت ذاتا این خرقه ام بخشیدهاند.از ذاتش پرسیدم.خود را آتش شهوت خواند و گفت دشمن پایبندی منم و رفت گویی هرگز نبوده.کوه گفت دشمنان من این چنین اند.آنانکه پایداری میبرند و آنانکه پایبندی میچینند.
پس با گل از آن سرزمین گذشتیم.در پاییز سرزمینی که بس تفاوت داشت تو را دیدم.پس گل را به سرزمین تنهایی که از آن آمده بودم سپردم و با تو همسفر شدم و تو را همسفر خواندم به رسم برادری.تو مرا به دیاری غریب بردی.نامش از تو پرسیدم.سکوت کردی و از پس سکوتی که پر معنا بود از ته دل گفتی اینجا سرای عشق است پس ببین آنچه تا کنون ندیدهای.
دوباره به راه افتادیم.در ان سرای شدیم.در مقدمه راه گلی دیدم به رنگ لاله.نامش پرسیدم.گفت منم آن لاله سرخ که ایستادهام بر خاکی پر خروش.از مردانگی،شجاعت و آزادگی پرسیدم.گفت در این دیار گر نیک بنگری همه به کمال بینی.نیک نگریستم و دیدم هر سه در زیر سایه عشق به معشوق بس استوارند.
پس رفتیم تا به خنکای چشمه رسیدیم.او را پر تلاطم دیدم.زلال بود.شفافتر از نور.رازش پرسیدم .گفت در این دیار جز لبخندها نبینی که دلها را جلا میدهند.اینجا پر است از هیاهوی عشق بازان.اینجا سکوت مرده است.پس گوش را به هوش داشتم و شنیدم آوای نی عاشقان که به رنگ خدا بود.
باز راه در پیش گرفتیم.چندی بعد باد صبا آمد. بی رخصت ایستاد.ملایم بود خوشبو و صادق.
از او علت پرسیدم .لب به سخن راست گشود.نوازشم کرد و رفت .تو به من گفتی اینگونه باش.راستگو به ز دغل کار خوش آوازه بود.من به دیده سخنت بر گرفتم و از آن آویزی بر گوش دل انداختم که هر دم با من بماند.باری گذشتیم تا به کوه رسیدیم.آن را پاکدامن دیدم.محکم و استوار به حقیقت.پر از پایداری به عقیده.از او مدد خواستم در راه عشق به تو که بهترینم هستی.لبخندی زد و گفت در این دیار نبینی جز وفا به یار.گفت در این سرزمین نبینی جز وفای یار نازنین. پس پایش بوسیدم از سر خوش مشربی.گفت یارت از من سزاوارتر است.
دست در دست هم شدیم به راهی که نبود اندر آن هرگز گناهی.نشان کردیم معرفت که ما را نباشد اندر آن ره هیچ آهی.
رهنما را گفتیم که کو پایان این ره.بگفت آنجا که پیداست هر مه. پس رهی در پیش گرفتیم که مهان در آن پایان ندیدند.آری ره بیپایان عشق.......................... منبع:وبلاگ زنده رود
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
20820
25
4
دوست تمام شما هستم . لطفا با نظرات خود وبلاگتان را وسیعتر نمایید. متشکرم
:: لینک به وبلاگ ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::